استاد علیرضا پناهیان: از کجا آغاز شد؟
من فقط از این دومینو میترسم؛ از دومینویی که یواش یواش شروع کنند تا برسد به گودی قتلگاه! یک دومینویی شروع شد و به کربلا منجر شد. میدانید کربلا از کجا آغاز شد؟ از آنجایی آغاز شد که ابوموسی اشعری...
من فقط از این دومینو میترسم؛ از دومینویی که یواش یواش شروع کنند تا برسد به گودی قتلگاه!
ببین من و تو باید اهل سیاست باشیم و دومینوها را بفهمیم. وقتی ما برای امام حسین(ع) گریه میکنیم، نمیگوییم که «یکدفعهای یک کسانی آمدند و امام حسین(ع) را کشتند!»
شما باور میکنید که سی هزار نفر داوطلبانه آمدند و امام حسین(ع) را محاصره کردند! علتش چه بود؟ یکی از علتهایش این بود که گفتند: «ما هر چیزی که خواستیم، به علی بن ابیطالب(ع) تحمیل کردیم! خُب به امام حسین(ع) هم تحمیل میکنیم و میگوییم: تسلیم شو تا قائله تمام بشود!» عمر سعد که فرماندۀ این سی هزار نفر بود، تا سه روز قبل از عاشورا میگفت: «این شمر خیلی شلوغ میکند! میترسم من را به خون اباعبدالله الحسین(ع) آلوده کند!» یعنی اصلاً فکرش را نمیکرد که این کار را بکند! یک دفعهای امام حسین(ع) فرمود: کور خواندهاید که فکر میکنید میتوانید همه چیز را تحمیل کنید! هر چیزی را که دلتان خواست به امیرالمومنین(ع) و به داداشم امام حسن(ع) تحمیل کردید، حالا این ذلت را میخواهید به من تحمیل کنید؟ آنها اگر تحمل کردند برای بیداری مردم بود، ولی من اگر تحمل کنم دیگر چیزی باقی نمیماند، لذا من میایستم و قبول نمیکنم.
(زبان حال کوفیان این بود): «اما وقتی ما زور میگفتیم و تحمیل میکردیم، پدرِ شما قبول میکرد!» بله! آن موقع مصلحت بود که قبول کند، ولی الان دیگر نمیتوانم قبول بکنم!
این یک دومینو بود که شروع شد و به کربلا منجر شد. میدانید کربلا از کجا آغاز شد؟ از آنجایی آغاز شد که ابوموسی اشعری را بهعنوان نمایندۀ مذاکرهکننده، به علی بن ابیطالب(ع) تحمیل کردند.
آیا شما خبر دارید وقتی که ابوموسی اشعری داشت با دشمنان مذاکره میکرد، امیرالمومنین علی(ع) چه نامهای به ابوموسی اشعری نوشتند؟ ایشان نوشتند: آقای ابوموسی اشعری، تجربه! نه ابوموسی اشعری را به خدا دعوت کرد، نه از قیامت ترساند، نه به خودش دعوت کرد، نه دعوت به انقلابیگری کرد؛ هیچی! فقط فرمود: ابوموسی اشعری، تجربه! ببین تجربه به تو چه میگوید؟ بعد فرمود: ابوموسی اشعری! کسی که تجربه را زیر پایش بگذارد شقی است، شقاوت دارد.(إنَّ الشَّقِیَّ مَن حُرِمَ نَفعَ ما اُوتِیَ مِنَ العَقلِ و التَّجرِبَةِ؛ نهج البلاغه/نامه78)
یعنی تو که تجربه کردهای اینها دروغ میگویند، تو که تجربه کردهای اینها سر پیمانشان نیستند، تو که تجربه کردهای اینها اینطوری هستند، پس به آنها اعتماد نکن؛ به تجربۀ خودت اعتماد کن! بابا تجربۀ خودت را زیر پا نگذار و الا شقی هستی! حضرت نگفت: ولایت من! نگفت: قرآن خدا! نگفت: قیامت خودت! بلکه گفت: تجربه!
امیرالمومنین(ع): فرمود کسی که به تجربه بیاعتنایی کند، شقاوت دارد! ببین من چه دارم بهت میگویم! ولی ابوموسی اشعری، باز هم به عمروعاص اعتماد کرد. عمروعاص به او گفت: «خُب بیا هر دوی ما جلو مردم، خلیفههایمان را خلع کنیم و بعد هم خود مردم بروند و یکی دیگر را انتخاب کنند! حالا که ما توافقمان نشده، این یک راه میانه است»
ابوموسی هم خام شد و گفت باشد! یعنی دوباره به عمروعاص اعتماد کرد. بعد همراه با عمروعاص آمدند. ابوموسی گفت: اول تو برو معاویه را خلع کن! ولی عمروعاص گفت: شما احترامت بر من واجب است! لذا ابوموسی اول رفت و گفت: «من علی بن ابی طالب را از خلافت خلع میکنم، همانطوری که این انگشتری را در میآورم» بعد عمروعاص بالای منبر رفت و گفت: «من هم معاویه را بر خلافت نصب میکنم، همانطوری که این انگشتر را میگذارم.» ابوموسی گفت: اِ اِ ! قرارمان این نبود!... و مجلس به هم خورد. نتیجۀ مذاکره این شد!
من فقط از این دومینو میترسم؛ از دومینویی که یواش یواش شروع کنند تا برسد به گودی قتلگاه! یک دومینویی شروع شد و به کربلا منجر شد. میدانید کربلا از کجا آغاز شد؟ از آنجایی آغاز شد که ابوموسی اشعری...
من فقط از این دومینو میترسم؛ از دومینویی که یواش یواش شروع کنند تا برسد به گودی قتلگاه!
ببین من و تو باید اهل سیاست باشیم و دومینوها را بفهمیم. وقتی ما برای امام حسین(ع) گریه میکنیم، نمیگوییم که «یکدفعهای یک کسانی آمدند و امام حسین(ع) را کشتند!»
شما باور میکنید که سی هزار نفر داوطلبانه آمدند و امام حسین(ع) را محاصره کردند! علتش چه بود؟ یکی از علتهایش این بود که گفتند: «ما هر چیزی که خواستیم، به علی بن ابیطالب(ع) تحمیل کردیم! خُب به امام حسین(ع) هم تحمیل میکنیم و میگوییم: تسلیم شو تا قائله تمام بشود!» عمر سعد که فرماندۀ این سی هزار نفر بود، تا سه روز قبل از عاشورا میگفت: «این شمر خیلی شلوغ میکند! میترسم من را به خون اباعبدالله الحسین(ع) آلوده کند!» یعنی اصلاً فکرش را نمیکرد که این کار را بکند! یک دفعهای امام حسین(ع) فرمود: کور خواندهاید که فکر میکنید میتوانید همه چیز را تحمیل کنید! هر چیزی را که دلتان خواست به امیرالمومنین(ع) و به داداشم امام حسن(ع) تحمیل کردید، حالا این ذلت را میخواهید به من تحمیل کنید؟ آنها اگر تحمل کردند برای بیداری مردم بود، ولی من اگر تحمل کنم دیگر چیزی باقی نمیماند، لذا من میایستم و قبول نمیکنم.
(زبان حال کوفیان این بود): «اما وقتی ما زور میگفتیم و تحمیل میکردیم، پدرِ شما قبول میکرد!» بله! آن موقع مصلحت بود که قبول کند، ولی الان دیگر نمیتوانم قبول بکنم!
این یک دومینو بود که شروع شد و به کربلا منجر شد. میدانید کربلا از کجا آغاز شد؟ از آنجایی آغاز شد که ابوموسی اشعری را بهعنوان نمایندۀ مذاکرهکننده، به علی بن ابیطالب(ع) تحمیل کردند.
آیا شما خبر دارید وقتی که ابوموسی اشعری داشت با دشمنان مذاکره میکرد، امیرالمومنین علی(ع) چه نامهای به ابوموسی اشعری نوشتند؟ ایشان نوشتند: آقای ابوموسی اشعری، تجربه! نه ابوموسی اشعری را به خدا دعوت کرد، نه از قیامت ترساند، نه به خودش دعوت کرد، نه دعوت به انقلابیگری کرد؛ هیچی! فقط فرمود: ابوموسی اشعری، تجربه! ببین تجربه به تو چه میگوید؟ بعد فرمود: ابوموسی اشعری! کسی که تجربه را زیر پایش بگذارد شقی است، شقاوت دارد.(إنَّ الشَّقِیَّ مَن حُرِمَ نَفعَ ما اُوتِیَ مِنَ العَقلِ و التَّجرِبَةِ؛ نهج البلاغه/نامه78)
یعنی تو که تجربه کردهای اینها دروغ میگویند، تو که تجربه کردهای اینها سر پیمانشان نیستند، تو که تجربه کردهای اینها اینطوری هستند، پس به آنها اعتماد نکن؛ به تجربۀ خودت اعتماد کن! بابا تجربۀ خودت را زیر پا نگذار و الا شقی هستی! حضرت نگفت: ولایت من! نگفت: قرآن خدا! نگفت: قیامت خودت! بلکه گفت: تجربه!
امیرالمومنین(ع): فرمود کسی که به تجربه بیاعتنایی کند، شقاوت دارد! ببین من چه دارم بهت میگویم! ولی ابوموسی اشعری، باز هم به عمروعاص اعتماد کرد. عمروعاص به او گفت: «خُب بیا هر دوی ما جلو مردم، خلیفههایمان را خلع کنیم و بعد هم خود مردم بروند و یکی دیگر را انتخاب کنند! حالا که ما توافقمان نشده، این یک راه میانه است»
ابوموسی هم خام شد و گفت باشد! یعنی دوباره به عمروعاص اعتماد کرد. بعد همراه با عمروعاص آمدند. ابوموسی گفت: اول تو برو معاویه را خلع کن! ولی عمروعاص گفت: شما احترامت بر من واجب است! لذا ابوموسی اول رفت و گفت: «من علی بن ابی طالب را از خلافت خلع میکنم، همانطوری که این انگشتری را در میآورم» بعد عمروعاص بالای منبر رفت و گفت: «من هم معاویه را بر خلافت نصب میکنم، همانطوری که این انگشتر را میگذارم.» ابوموسی گفت: اِ اِ ! قرارمان این نبود!... و مجلس به هم خورد. نتیجۀ مذاکره این شد!
سلام. لطفا خوانندگان بازدیدکنندگان عزیز سایت در قسمت جستجوی سایت کلمه ابوموسی اشعری را جستجو کنند. ضمنا یک مراجعه به تاریخ جنگ صفین بیاندازند.بسیار مهم است اگر نمیخواهیم مانند خوارج شویم یا درس عبرت برای آیندگان.
دیدگاهها
ضمنا یک مراجعه به تاریخ جنگ صفین بیاندازند.بسیار مهم است اگر نمیخواهیم مانند خوارج شویم یا درس عبرت برای آیندگان.