بیمارستان پر از مجروح بود. حال یکی شون خیلی بد بود رگ هاش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت. دکتر اشاره کرد که چادرمو در بیارم راحت تر بتونم مجروح رو جا به جا کنم. مجروح به من نگاه کرد؛ کمی ازش فاصله گرفتم تا چادرمو از سرم در آرم. احساس کردم که چادرم به جایی گیر کرده. دیدم چادرم در مشت اون مجروحه. انگار می خواست چیزی بمن بگه. سرمو نزدیک لباش بردم. به سختی و بریده بریده گفت: من دارم میرم تا تو چادرتو در نیاری. ما برای این چادر داریم می ریم. نگاهش که کردم هنوز چادرم در مشتش بود که شهید شد. گفتگوی سیده فاطمه موسوی با خبرگزاری دانشجو
http://www.snn.ir/NSite/FullStory/News/?Serv=9&Id=264504&Sgr=89
کاری از گروه چند رسانه ای شفق
ارسال شده توسط کاربر: شفق (شفق مدیا)
دفتر مرکزی: تهران،
09128513265
دیدگاهها