سه روز بعد از انتخاباتی که به خاطر مشارکت 83درصدی مردم می توانست جایی را به عنوان جشن ملی در تقویمهایمان باز کند در گوشهای از شهر تهران عدهای به تبعیت از سران "جرزن" خود بنای آشوب گذاشتند و از وقاحت چیزی کم نگذاشتند. "حسین" جزء نیروهای آماده باش بسیج شهر ری بود. با اکیپ موتورسواران از همسایگی حرم شاهعبدالعظیم به طرف همان گوشهی معروف شهر که با ایهام به "سعادت آباد" معروف است حرکت کردند.
به گزارش رجانیوز، حسین 18 ساله بود، یعنی متولد 1370. نه در جریان انقلاب قرار داشت نه حال و هوای جبههها را حس کرده بود و نه امام را دیده بود. حسین یک "بسیجی" بود. یک بسیجی از تبار "اویس قرنی". اویسی که ندیده دل در گرو عشق پیغمبر بست و تا پای جان از حریم ولایت علی علیه السلام دفاع کرد و به شهادت رسید.
آرزویش شده بود یک بار دیدن روی علی زمان و این آخریها "شهادت" کعبه آمالش. مثل اینکه دنبال سنگ قبر خودش هم میگشت و میگفت خیالم از رفتن راحت است. قبل از رفتن به مأموریت مادرش به او گفته بود شهر شلوغ است و اینان از پشت خنجر میزنند. به مادر نگاهی انداخت و رفت. نگاهی که هنوز دل مادر را میلرزاند. میتوانست مثل خیلیها صبر کند و معطل گذر زمان باشد شاید فرجی حاصل شود؛ نمیتوانست منتظر نامه آقایان باشد تا آرامش به کشور بازگردد! غیرت داشت و نمیتوانست نظارهگر بی حرمتی به ولیاش جلوی چشمانش باشد، اما این حرف امام را که چند وقت قبل از سیما پخش شده بود را به خوبی دریافته بود که: "اگر اشخاصی بدون مجوز وزارت كشور اقدام به تجمع كنند، بر همه واجب است با آنها برخورد كنند."
حسین به محل مأموریت رسیده بود. او هم مثل بقیه دوستانش شوکه شده بود. شوکه از این همه بیحیایی. چیزی از حضورش نمیگذشت که یک خودروی پراید مشکی رنگ بی پلاک او را زیر گرفت و کارش را به بیمارستان کشاند.
از اینجا به بعد را پدر بزرگوارش نقل میکند: "بیمارستان رفتیم وقتی به او رسیدیم، یک ساعت بعدش تمام کرد... پهلویش شکسته بود... بلند شد نشست دست من را گرفت فشار داد، اکسیژن دهانش بود، سرم دستش بود، اشک میریخت مثل ابر بهار، نمیدانستم پهلویش شکسته، دیدم فقط پاهایش بسته است، گفتم عیبی ندارد، یکی دو دقیقه کنارش ایستادم گریه کردم، آمدم بیرون بعد از یک ساعت گفتند که تمام کرد. حرفی به آن صورت برای من نزد، چون اکسیژن در دهانش بود حرفی نزد که بگوید چه اتفاقی افتاده است، کجا رفته، برای چه رفته؟ بسیجی بود دیگر، به او ماموریت داده بودند برود سعادتآباد، از اینجا رفت سعادتآباد، آنجا شهید شد."
حسین با پهلوی شکسته رفت و شد اولین شهید فتنه 88 با 18 سال سن. نه در جریان انقلاب قرار داشت نه حال و هوای جبههها را حس کرده بود و نه امام را دیده بود. حسین یک بسیجی بود و میدانست نباید این انقلاب به دست نااهلان بیافتد. چیزی را که مدعیان همصحبتی با امام نفهمیدند و حسین و امثال حسین خوب فهمیدند.
حالا 5 سال از آن ماجرا میگذرد. 5 سالی که گردن همان مدعیان کلفتتر شده و رویشان بیشتر و به قولی دو قورت و نیمشان باقی.
5 سال گذشت از آب شدن پدر و مادری در غم فراق فرزندی رشید و دردانه. پدر و مادری که یک بار دیگر طعم شفا از دستان ائمهی هدی را چشیده بودند: "دیگر دیر شده است. وقتی که بچه زردی میگیرد؛ آن هم به این شدت، زود باید جراحی شود..." دلم شکست. ملحفه پیچیدم و بردمش خانه. گفتم: "یا صاحب الزمان(عج)! این پسر همنام جد بزرگوار شماست، او را بیمهی موسی بن جعفر(ع) کردهام..." خیلی گریه میکرد. آرام زدم به پهلویش. برای معاینه که بردیم، گفتند: "همان ضربهی کوچک، کار خودش را کرد، دیگر به عمل نیازی نیست" رئیس بیمارستان میگفت: "عکسش را بدهید، میخواهم این معجزه را به همه نشان بدهم" و این بار بازهم شفای شهادت را از دستان مولایشان حسین علیهالسلام گرفتند و به قول حضرت آقا که فرمود: "خوشحال باشید که حسین در دانشگاه اصلیش قبول شد."
5 سال گذشت و هنوز که هنوز است خیلیها نام حسین غلام کبیری را هم نشنیدند چه برسد به اینکه عکس او را دیده باشند و سراغی از او گرفته باشند.
5 سال گذشت و آنها برای شهدای قلابیشان گریبان چاک زدند و اشکها ریختند و غرامتها طلبیدند ولی اینطرف...
بنده خدایی میگفت بسیجیان خامنهای از بسیجیان خمینی مظلومترند و گمنامتر. شاید آن موقع حرفش را خوب نگرفته بودم. اما الآن که هنوز آمار دقیقی از شهدای فتنه نداریم این حرف را خوب متوجه میشوم. حسین غلامکبیریها، امیرحسام ذوالعلیها، علیرضا ستاریها و... یادتان بخیر...
قطعه 55/ ردیف 24/ شماره 2 مدفن همان کسی است که خونش باعث رسوایی سران گردن کلفت فتنه شده. گذرمان به بهشت زهرا سلامالله علیها که خورد برای تسلای دل خودمان سری به او بزنیم.
دفتر مرکزی: تهران،
09128513265
دیدگاهها